یه روزایی، اینجا، انگار دارم توی خواب راه میرم. از در خونه میام بیرون، از کوچه میام بیرون و میدون بزرگ و شلوغ روبروم رو انگار توی خواب میبینم. مردمی که بینشون راه میرم، هوایی که نفس میکشم، فروشگاهی که ازش خرید میکنم، خوش اخلاقی قصاب و بداخلاقی صندوقدار سوپرمارکت...همه رو انگار زندگی نمیکنم، انگار فقط میبینم.به بچهام فکر میکنم. به اینکه اون چطوری میبینه، چطوری زندگی میکنه. یه عالمه روزای سخت و پراسترس و هیجان گذرونده و حالا رسیده به روزهای گرم و آروم و کشدار آخر تابستون، به شروع پیشدبستانی، به همبازی شدن با بچههایی که باهاشون
غریبی میکرد، به خو گرفتن به اینکه ما اینجاییم، توی ترکیه، توی ازمیر. به اینکه ما اینجاییم. دور. دور از تهران، دور از بقیه خانواده.چند سال دیگه، اون یه بچه اهل این شهره، زبان و لهجهاش با آدمهای دیگه مو نمیزنه، شهر رو میشناسه، به همه جشنها و مناسبتها عادت داره و اینجا رو شهر خودش میدونه، درحالی که خاطرههاش از زندگی توی تهران خیلیخیلی دور و کمرنگ شدن.چند سال دیگه، من هنوز یه زن غریبهام که احتمالا ترکی رو با یه لهجه عجیب حرف میزنه، هنوز چای ایرانی دم میکنه و با اولین نسیم خنک پاییز دلش آش رشته میخواد و هنوز یه روزایی وقتی از در خونه میاد بیرون احساس میکنه داره توی خواب راه میره، توی یه شهر غریبه که همهجاش رو بلده و با خودش فکر میکنه من اینجا چیکار میکنم؟ + نوشته شده در جمعه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۱ساعت 16:20 توسط الهام | با یک دست زیر چانه...
ادامه مطلبما را در سایت با یک دست زیر چانه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1neveshteh بازدید : 73 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 15:16